به سَر خواني پر از عشقت.تا طلوع آفتاب.. گريستم و دستانم به سويت بلند؛ قلم رحمتت بر صحيفه تقديرم خواست که بنگارد؛تقدير نيکوي را..هيهات با شروع صبحش... کور کورانه تقدير ديگري را جستجو کردم ،خداي من يکسال گذشت و چهار فصل ودوازده ماه ،هرروز به رسم عادت زانو زدم پيشاني بندگي مي نهادم. اما بندگي هزاران معبود ديگر کردم!!؟
خداي من.يکسال چه مي گويم..........
سالها گذشت...ده...بيست... سي...چهل
هرچه کردم ديدي.هرچه بخشيدي و عفو کردي نديدم. چگونه است که رهايم نمي کني
چگونه است که از من نااميد نمي شوي
خداي من آواي ملکوتي
يا مقلب القلوب و الابصار مي آيد
تو باز هم مرا مي خواني که بخوانمت واين منم باحسرت سالهاي رفته
يا مدبر اليل والنهار
اين منم با هزاران اميد به سال پيش رو
يا محول والاحوال
خداي من. التماس مرا بشنو
حول حالنا
خداي من. آرزويم اينست. الي احسن الحال
"اللهم عجل لوليک الفرج"